تا دیر نشده صدایم بزن....دوباره باید صدای گرم تو را بشنوم...تا دیر نشده کمی ثانیه ها را هُل بده باید کمی شتاب زده با من تا کرد....تا دیر نشده دوباره دستم را بگیر میخواهم حس یک نفس مسیحایی به شش هایم منتقل شود.....
دارد دیر می شود فصل سبز و میوه ها تمام می شود...دارد یک خورشید داغ باران را محاصره می کند...بین بازی ماهی ها قرار است یک قانون تازه ای وضع شود....دارد دیر می شود دنیا می خواهد قصه ها را از انتها شروع کند....
تو داری به نور طعنه می زنی و من دارم دست به دامان سایه ات می شوم...تو داری به شوق قاصدک ها فوت می کنی و من دارم به بغض های پروازشان اشاره میکنم...تو داری با یک رود شیرین و گوارا خلوت می کنی و من دارم برای چشمه ها گریه می کنم...قرار است فرصت ها را از من و تو بگیرند...کمی زود تر مرا ببین...جان من کمی بیشتر مرا ببین....
دارد دیر می شود ........وقتی به یک زمین خشک نگاه می کنم دلم می خواهد یک گندم از جنس باران باشم که در دست های سبز تو روییده....دلم می خواهد از گل های رز قولی بگیرم که روی شقایق ها را یک دل سیر تماشا کنند و آفتابگردان را بیچاره دست بسته پیش ماه بفرستند تا حساب پس دهد که چرا غرور ماه را شکسته....من دلم می خواهد دنیا را آنطور که باید تو آرام شوی ببینم....
دارد دیر می شود و دنیا مثل یک قطار وارونه دارد من و تو را از هم دور می کند.....حالا بغضم به کنار....اشکم به کنار....دوری ات را چه کنم...